زبانه برزدن آفتاب، شعله و نور افشاندن طلوع پرتو آفتاب. پدید آمدن شفق. آفتاب زدن: چو برزد زبانه ز کوه آفتاب سر نامداران برآمد ز خواب. فردوسی. چنان افتاده بد آتش بجانش که برمیزد زبانه از دهانش. نظامی. برمیزندز مشرق شمع فلک زبانه ای ساقی صبوحی درده می شبانه. سعدی. رجوع به ’زبانه زدن’ و ’زبانه کشیدن’ شود
زبانه برزدن آفتاب، شعله و نور افشاندن طلوع پرتو آفتاب. پدید آمدن شفق. آفتاب زدن: چو برزد زبانه ز کوه آفتاب سر نامداران برآمد ز خواب. فردوسی. چنان افتاده بد آتش بجانش که برمیزد زبانه از دهانش. نظامی. برمیزندز مشرق شمع فلک زبانه ای ساقی صبوحی درده می شبانه. سعدی. رجوع به ’زبانه زدن’ و ’زبانه کشیدن’ شود
تن بخواری دادن. خفت کشیدن. تحمل بدی وپستی کردن. خواری کشیدن. زیردستی کردن: بهر بد که آید زبونی کنم به رویین دژت رهنمونی کنم. فردوسی. چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی. سعدی. - زبونی کردن (کسی را، به دست کسی) ، تحمل خواری از وی کردن: نه جستی گرگ بر میشی فزونی نه کردی میش، گرگی را زبونی. (ویس و رامین). چون برترین مقام ملک دون قدر ماست چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم. سعدی. رجوع به زبون و زبونی شود
تن بخواری دادن. خفت کشیدن. تحمل بدی وپستی کردن. خواری کشیدن. زیردستی کردن: بهر بد که آید زبونی کنم به رویین دژت رهنمونی کنم. فردوسی. چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی. سعدی. - زبونی کردن (کسی را، به دست کسی) ، تحمل خواری از وی کردن: نه جستی گرگ بر میشی فزونی نه کردی میش، گرگی را زبونی. (ویس و رامین). چون برترین مقام ملک دون قدر ماست چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم. سعدی. رجوع به زبون و زبونی شود
هدف قرار دادن: کس نیاموخت علم تیر از من که مرا عاقبت نشانه نکرد. سعدی. دل نشانۀ تیر بلا کن. (مجالس سعدی) ، نشانه رفتن. قراول رفتن: دو تیرانداز چون سرو جوانه ز بهر یکدگر کرده نشانه. نظامی. ، شهره ساختن. علم کردن. رجوع به نشانه و نشانه شدن شود، نامزد کردن. به نام خود کردن. با فرستادن هدیتی - از زیورها و جز آن - علاقه و قصد ازدواج خود را به دختر یا خانوادۀ دختر اظهار کردن: من ترا ز خوبان نشانه کردم. عارف
هدف قرار دادن: کس نیاموخت علم تیر از من که مرا عاقبت نشانه نکرد. سعدی. دل نشانۀ تیر بلا کن. (مجالس سعدی) ، نشانه رفتن. قراول رفتن: دو تیرانداز چون سرو جوانه ز بهر یکدگر کرده نشانه. نظامی. ، شهره ساختن. علم کردن. رجوع به نشانه و نشانه شدن شود، نامزد کردن. به نام خود کردن. با فرستادن هدیتی - از زیورها و جز آن - علاقه و قصد ازدواج خود را به دختر یا خانوادۀ دختر اظهار کردن: من ترا ز خوبان نشانه کردم. عارف
افزودن. ازدیاد. تکثیر. بسیار کردن. فزودن. علاوه کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). افزودن و اضافه کردن و علاوه نمودن. (ناظم الاطباء). معروف است. (غیاث) : دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیاده کند. (گلستان). نگار من چو درآید به خندۀ نمکین نمک زیاده کند بر جراحت ریشان. سعدی (گلستان). ، کنایه از کم کردن. (غیاث). رجوع به ترکیب بعد شود. - زیاده کردن خوان، معروف. (آنندراج). - ، در اصطلاحات، کنایه از کم کردن. (آنندراج) : ترک ما کرد خواجه از دولت دولتش را خدا زیاده کند. مخلص کاشی (از آنندراج). خوان وصال دوست نعیمی است جاودان بر ما مساز کم به رقیبان زیاده کن. ؟ (از آنندراج)
افزودن. ازدیاد. تکثیر. بسیار کردن. فزودن. علاوه کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). افزودن و اضافه کردن و علاوه نمودن. (ناظم الاطباء). معروف است. (غیاث) : دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیاده کند. (گلستان). نگار من چو درآید به خندۀ نمکین نمک زیاده کند بر جراحت ریشان. سعدی (گلستان). ، کنایه از کم کردن. (غیاث). رجوع به ترکیب بعد شود. - زیاده کردن خوان، معروف. (آنندراج). - ، در اصطلاحات، کنایه از کم کردن. (آنندراج) : ترک ما کرد خواجه از دولت دولتش را خدا زیاده کند. مخلص کاشی (از آنندراج). خوان وصال دوست نعیمی است جاودان بر ما مساز کم به رقیبان زیاده کن. ؟ (از آنندراج)
دور شدن. به مسافتی دور شدن. (یادداشت مؤلف). فاصله گرفتن. فاصله پیدا کردن: پرویز از بهرام میانه کرد. بهرام نعره ای بزد و گفت:... بنمایم ترا تا چه بینی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). دیگر روز چون خبر رسید که ایشان نیک میانه بکردند بنده بازگشت و حشمتی نیک بنهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 448). تا شما را اینجا بدارم و اومیانه کند. لشکر او را گرفتند هم بر آن شکل و نزدیک بهرام چوبین بردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101)
دور شدن. به مسافتی دور شدن. (یادداشت مؤلف). فاصله گرفتن. فاصله پیدا کردن: پرویز از بهرام میانه کرد. بهرام نعره ای بزد و گفت:... بنمایم ترا تا چه بینی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). دیگر روز چون خبر رسید که ایشان نیک میانه بکردند بنده بازگشت و حشمتی نیک بنهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 448). تا شما را اینجا بدارم و اومیانه کند. لشکر او را گرفتند هم بر آن شکل و نزدیک بهرام چوبین بردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101)
حرکت دادن. (ناظم الاطباء). فرستادن. گسیل کردن. ارسال کردن. به راه انداختن. راهی کردن. روان کردن. رجوع به روان و روان کردن و روانه شدن شود: وبفرمود تا... طعام... بدو دادند و او را دل خوش روانه کردند. (قصص الانبیاء). و پارسیان متواتر ملاطفه ها به خاقان روانه کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 79). مرکب عدل تو چو بخرد شد به هزیمت ستم روانه کند. مسعودسعد. درنهروان به تیغ کند نهرها روان گر جنگ را روانه سوی نهروان کند. مسعودسعد. پس به خاقان روانه کرد برید برخی از مهر وبرخی از تهدید. نظامی. چو کردی رامش جان را روانه ز رامش جان فدا کردی زمانه. نظامی. ز هر سو کرد مرکب را روانه نه دل دید و نه دلبر در میانه. نظامی. نهادم عقل را ره توشه از می ز شهر هستیش کردم روانه. حافظ. - روانۀ راه کردن، به سفر فرستادن. (ناظم الاطباء). ، جاری کردن. جریان دادن. روان کردن: آستین چو از چشم برگرفتم سیل خون به دامان روانه کردم. عارف قزوینی. و رجوع به روانه و روان کردن شود
حرکت دادن. (ناظم الاطباء). فرستادن. گسیل کردن. ارسال کردن. به راه انداختن. راهی کردن. روان کردن. رجوع به روان و روان کردن و روانه شدن شود: وبفرمود تا... طعام... بدو دادند و او را دل خوش روانه کردند. (قصص الانبیاء). و پارسیان متواتر ملاطفه ها به خاقان روانه کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 79). مرکب عدل تو چو بخرد شد به هزیمت ستم روانه کند. مسعودسعد. درنهروان به تیغ کند نهرها روان گر جنگ را روانه سوی نهروان کند. مسعودسعد. پس به خاقان روانه کرد برید برخی از مهر وبرخی از تهدید. نظامی. چو کردی رامش جان را روانه ز رامش جان فدا کردی زمانه. نظامی. ز هر سو کرد مرکب را روانه نه دل دید و نه دلبر در میانه. نظامی. نهادم عقل را ره توشه از می ز شهر هستیش کردم روانه. حافظ. - روانۀ راه کردن، به سفر فرستادن. (ناظم الاطباء). ، جاری کردن. جریان دادن. روان کردن: آستین چو از چشم برگرفتم سیل خون به دامان روانه کردم. عارف قزوینی. و رجوع به روانه و روان کردن شود
بازگشتن گلوله پس از خوردن به نشانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برخوردن تیر و گلوله و چیزهای سریعالسیر به مانع و بازگشت کردن یا تغییر مسیر دادن آن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
بازگشتن گلوله پس از خوردن به نشانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برخوردن تیر و گلوله و چیزهای سریعالسیر به مانع و بازگشت کردن یا تغییر مسیر دادن آن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
به انتها رسانیدن. (یادداشت مؤلف). - روزگار کرانه کردن، بسر بردن. زندگی بپایان رسانیدن. عمر گزاردن: گفتم (خواجه بونصر) من در این میانه به چه کارم بوسهل بسنده است و از وی بجان آمده ام به حیله روزگار کرانه میکنم. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار... چون... بروند فرزندان ایشان... با فراغت دل روزگاری را کرانه کنند. (تاریخ بیهقی). صواب است که آنجای رویم و روزگاری فراخ کرانه کنیم. (تاریخ بیهقی ص 582). روزگار کرانه میکند. (تاریخ بیهقی). ، دوری جستن. احتراز کردن. عزلت گرفتن. کناره کردن. اعتزال جستن. اجتناب. عزلت گزیدن. (یادداشت مؤلف). دست کشیدن. گوشه گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). دوری کردن: کرانه بکردم ز یاران بد که بنیاد من استوار است خود. ابوشکور. کرانه کن از کار دنیا که دنیا یکی ژرف دریاست بس بی کرانه. ناصرخسرو. از ظلم و جور و بیداد کرانه کردیم می خواهیم که این کار بر نهج قاعده دین و قانون اسلام بفرمان خلیفه باشد. (سلجوقنامه چ خاور ص 17). هین کز جهان علامت انصاف شد نهان ای دل کرانه کن ز میان خانه جهان. خاقانی. ، به یک سو شدن. تخلف کردن. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت لهاک و فرشیدورد که از خواست یزدان کرانه که کرد. فردوسی. یکی از آنان گردن ز راه راست بتافت کرانه کرد به مویی ز طاعت فرمان. فرخی. ، فارغ نشستن: بر این کرانه فرودآمد و کرانه نکرد ز مکر کردن نندای ریمن مکار. فرخی
به انتها رسانیدن. (یادداشت مؤلف). - روزگار کرانه کردن، بسر بردن. زندگی بپایان رسانیدن. عمر گزاردن: گفتم (خواجه بونصر) من در این میانه به چه کارم بوسهل بسنده است و از وی بجان آمده ام به حیله روزگار کرانه میکنم. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار... چون... بروند فرزندان ایشان... با فراغت دل روزگاری را کرانه کنند. (تاریخ بیهقی). صواب است که آنجای رویم و روزگاری فراخ کرانه کنیم. (تاریخ بیهقی ص 582). روزگار کرانه میکند. (تاریخ بیهقی). ، دوری جستن. احتراز کردن. عزلت گرفتن. کناره کردن. اعتزال جستن. اجتناب. عزلت گزیدن. (یادداشت مؤلف). دست کشیدن. گوشه گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). دوری کردن: کرانه بکردم ز یاران بد که بنیاد من استوار است خود. ابوشکور. کرانه کن از کار دنیا که دنیا یکی ژرف دریاست بس بی کرانه. ناصرخسرو. از ظلم و جور و بیداد کرانه کردیم می خواهیم که این کار بر نهج قاعده دین و قانون اسلام بفرمان خلیفه باشد. (سلجوقنامه چ خاور ص 17). هین کز جهان علامت انصاف شد نهان ای دل کرانه کن ز میان خانه جهان. خاقانی. ، به یک سو شدن. تخلف کردن. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت لهاک و فرشیدورد که از خواست یزدان کرانه که کرد. فردوسی. یکی از آنان گردن ز راه راست بتافت کرانه کرد به مویی ز طاعت فرمان. فرخی. ، فارغ نشستن: بر این کرانه فرودآمد و کرانه نکرد ز مکر کردن نندای ریمن مکار. فرخی
لباس نو کردن. جامۀ نو پوشیدن. (آنندراج) : خواند از نادیدگی خلق جهان را تنگ چشم کهنه پوشی گر به تقریبی قبایی نو کند. مخلص کاشی (از آنندراج). ، مجازاً، به دولت رسیدن
لباس نو کردن. جامۀ نو پوشیدن. (آنندراج) : خواند از نادیدگی خلق جهان را تنگ چشم کهنه پوشی گر به تقریبی قبایی نو کند. مخلص کاشی (از آنندراج). ، مجازاً، به دولت رسیدن
دست آویز کردن. (فرهنگ فارسی معین). تعلل. (دهار) (زوزنی). دست آویز کردن و حیله کردن. (ناظم الاطباء). اعذار. (منتهی الارب) : زنهار بتوفیق بهانه نکنی زآنک مغرور نداری بچنین خرد کلان را. ناصرخسرو. من دلش برده بصد ناز و دلال او بهانه کرده با من از دلال. مولوی. تو بهانه میکنی و ما ز درد میزنیم از سوز دل دمهای سرد. مولوی. مستی بهانه کردم و بی حد گریستم تا کس نداندم که گرفتار کیستم. حافظ. گریه را به مستی بهانه کردم شکوه ها ز جور زمانه کردم. عارف قزوینی
دست آویز کردن. (فرهنگ فارسی معین). تعلل. (دهار) (زوزنی). دست آویز کردن و حیله کردن. (ناظم الاطباء). اعذار. (منتهی الارب) : زنهار بتوفیق بهانه نکنی زآنک مغرور نداری بچنین خرد کلان را. ناصرخسرو. من دلش برده بصد ناز و دلال او بهانه کرده با من از دلال. مولوی. تو بهانه میکنی و ما ز درد میزنیم از سوز دل دمهای سرد. مولوی. مستی بهانه کردم و بی حد گریستم تا کس نداندم که گرفتار کیستم. حافظ. گریه را به مستی بهانه کردم شکوه ها ز جور زمانه کردم. عارف قزوینی
زبان درازی کردن. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 6). کنایه از زبان دراز کردن و سخن به درازی گفتن. (مجموعۀ مترادفات ص 191) : شمعی که پیش روی چو ماه تو برکشند از تیغ گردنش بزنم گر زبان کند. میرخسرو (از آنندراج)
زبان درازی کردن. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 6). کنایه از زبان دراز کردن و سخن به درازی گفتن. (مجموعۀ مترادفات ص 191) : شمعی که پیش روی چو ماه تو برکشند از تیغ گردنش بزنم گر زبان کند. میرخسرو (از آنندراج)
دوری کردن، دست کشیدن: (... از ظلم و جور و بیداد کرانه کردیم میخواهیم که این کار بر نهج قاعده دین و قانون اسلام بفرمان خلیفه باشد) (سلجوقنامه ظهیری)، گوشه گرفتن عزلت گزیدن
دوری کردن، دست کشیدن: (... از ظلم و جور و بیداد کرانه کردیم میخواهیم که این کار بر نهج قاعده دین و قانون اسلام بفرمان خلیفه باشد) (سلجوقنامه ظهیری)، گوشه گرفتن عزلت گزیدن
میان خود و شیئی فاصله ایجاد کردن فاصله گرفتن،} و پیادگان گیل و دیلم مردی پنجاه خیاره ترپل نگاه دارند و نیک بکوشند و چندان بمانند که دانند که از لشکرگاه برفتند و میانه کردند که مضائق هول است بر آن جانب و ایشان را در نتوان یافت
میان خود و شیئی فاصله ایجاد کردن فاصله گرفتن،} و پیادگان گیل و دیلم مردی پنجاه خیاره ترپل نگاه دارند و نیک بکوشند و چندان بمانند که دانند که از لشکرگاه برفتند و میانه کردند که مضائق هول است بر آن جانب و ایشان را در نتوان یافت